سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
روز قیامت سه تن شفاعت می کنند : پیامبران، سپس دانشمندان و پس از آن شهیدان . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 31

 

بسم الله الرئوف

مرد را دردی اگر...

سلام به همه همطریقیان؛

بالاخره افرا هم آمد و با آن دست-یعنی همان شاخه ها و برگها- های بزرگش سایه انداخت روی چهره جوانِ «زیارتستان»یها. آخر می دانید او وبلاگنویس قهاری است؛ فرق یک وبلاگنویس ناشی مثل من و یک وبلاگنویس قهار مثل او در جاهای زیادی است؛ مثلاً در همین تنظیم مطلبی که میخواهد برود بالا؛ مطالبِ پیشینِ من را نگاه کنید و تنها مطلبِ او را تا بدانید چه می گویم. ... با اینجور نوشتن نمیتوانم کنار بیایم، بگذارید خود افرا را مخاطب بگیرم و از آن طرف شما هم بشنوید... حالا از اول مینویسم؛

چطوری گیله مرد! بالاخره آمدی. (دلم میخواهد گیله مرد خطابت کنم، به تو هم هیچ دخلی ندارد) داشتم نگران میشدم نکند تابستان برگهای تو را هم زرد کرده باشد، خدا را شکر اما آمدی. همین اوایل بگویم که عادل و احمد و حاجی ذکاوت و سینا و جواد هم خبر شده اند تا بنویسند؛ از چند وقت دیگر انشاءالله سرمان شلوغ میشود و بچه ها از سرو کولمان...! مجتبی هم که اردو بود، تمام کرده؛ عباس هم که دیگه حاجی شده لابد خودش را میرساند؛ باز هم آدم داریم که بنویسند و فقط باید سریعتر خبر بشوند- که نزدیک است؛ مثل علی و کهن و آن احمد و حمید؛ اینها را دارم میگویم که هم سرِ حال بیایی و هم حواست را جمع کنی که دیگر نباید شُل بشوی توی نوشتن و به روز شدن. حالا بریم سرِ کار خودمان؛

من هم دیده ام شهری هایی را که برای تفریح و گردش می آیند و هیچ باری از احساس بر دوشِ روحشان نیست و گویی چشمانشان فقط برای دیدن خودشان خلق شده. و باز دیده ام تمشک چین هایی را، که از راهی که دیگران تفریح میکنند، زندگی میگذرانند. و باز... در این دنیای نه چندان بزرگ، چاره ای نیست جز اینکه اغنیا در کنار فقرا باشند و تحملشان کنند!! البته درباره این که چه میتوان کرد، راه حلهایی هست که قبلاً هم پیشنهاد شده؛ مثلاً یکی اش همان است که همه فقرا را به دریا بیاندازیم تا دیگر فقیری بر روی کره زمین نباشد که احساسِ از «پوستِ کرگدن نازکتر»ِ آن عده محترم آزرده شود.

جداً اما چه میشود کرد؟

آن سالها که تازه دانشجو شده بودیم و از جنگل به تهران رفته بودیم، در بحث کردنهای آخرِ شبهای خوابگاه وقتی همه از اوضاعِ نابسامانِ مردمِ حوالی خودشان میگفتند، چیزی بود که از روشنی چون روز مینمود؛ و آن این بود که اگر کاری باید بشود، و یا تغییری هست که باید صورت بگیرد، آن را چه کسی باید انجام بدهد غیر از ما ؟

جماعتِ مستضعفِ جامعه ای که معادله «استضعاف و استکبار» ، قرنهای قرن در آن جولان داده است، وقتی تمام هستیِ خود را به کار میگیرد و جوانی تربیت میکند در اندازه های من و تو و تمام آنهایی که می شناسی و می شناسیم، سراغِ چه کسی برود برای برهم زدنِ معادلاتِ ضالمانه اجتماعی؟ و حالا نگاه کن ببین چه میکنیم من و تو و تمام آنهایی که میشناسی و میشناسیم!

درد این نیست و نبوده که فلان قشر و گروه و طبقه و الخ نمی فهمد دردِ آن روستاییِ ندارِ موردِ ضلم واقع شده را؛ درد این است که چرا فرزندانِ همان مردمِ ندار، وقتی پایشان به دانشگاه -که به گفته آن پیرِ روشن ضمیر، مبدأ همه تحولات است- باز می شود، گم می شوند در هیاهوهای توخالی. گم شدگانی که هیچ سرِ پیدا شدن ندارند گویی. یقه چه کسی را باید گرفت وقتی آن کس که باید یقه بگیرد در خواب است؟

راستی دردمندی را چگونه میتوان آموخت و آموخت؟

قصد ندارم همیشه همینطور تندتند مطلب بزنم؛ بچه ها که سر و کله شان پیدا بشود من هم عادی میشوم؛ انشاءالله

امضا: توسکا


 نوشته شده توسط وبلاگ گروهی:توسکا،افرا،... در یکشنبه 88/5/18 و ساعت 12:9 صبح | نظرات دیگران()
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 2
مجموع بازدیدها: 47121
آرشیو
جستجو در صفحه

خبر نامه